ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
روزی بهرام گور در شکارگاه مشغول شکار بود. در این حال گورخر بزرگی از دور پیدا شد. بهرام تیری در کمان گذاشت و به همسرخود گفت: این گورخر را آن طور که تو بخواهی شکار خواهم کرد. همسرش گفت: می خواهم که پای گور[خر] رابا تیر به گوش او بدوزی. بهرام منتظر ماند و همین که حیوان سم پای راستش را برای خاراندن به گوش خود نزدیک کرد بهرام نشانه گرفت و تیر را رها کرد و تیر به سم حیوان خورد و سپس از گوش او خارج شد و همانطور که همسرش خواسته بود پای گور به گوشش دوخته شد. همسرشاه گفت: ای پادشاه تو بر اثر تمرین زیاد به این کار موفق شدی نه بر اثر قدرت بازو.
بهرام بسیار خشمگین شد وفریاد زد:
این زن حق نا شناس را از جلو چشم من دور کنید .دیگر نمی خواهم او را ببینم .
تبعیدش کنید به بیابانی که نه آب باشد نه آبادانی ،تا با فقر و گرسنگی
بمیرد. او لیاقت همسری شاه را ندارد.
وزیر همسر شاه را سوار بر اسبی کرد و به روستایی در همان نزدیکی برد . آن جا یک دوست قدیمی داشت. همسر شاه لباس روستایی پوشید و مشغول کار در خانه مرد روستایی شد.
در خانه ی روستایی ،همان روزها گوساله ای به دنیا آمده بود .همسر شاه از گوساله خوشش آمد . تا آن جا که هر شب گوساله را به دوش می کشید و چهل پله را پشت سر می گذاشت تا گوساله را به اتاق خودش ببرد. اوهر روز صبح هم گوساله را به دوش می کشید تا آن را برای شیر خوردن پیش مادرش ،که توی طویله بود ،بیاورد.
این کار هر روز ادامه پیدا کرد . صاحب خانه هم کاری با او نداشت . گوساله روز به روز بزرگ تر و بزرگ تر و سنگین تر می شد . اما همسر شاه سنگین شدنش را حس نمی کرد.
یک روز که بهرام شاه باز هم به شکار رفته بود ،یاد همسرش افتاد و دلش برای او تنگ شد.
وزیر که متوجه ناراحتی شاه شده بود گفت پیشنهاد می کنم گشتی این دور و بر ها بدهید ،شاید دلتان باز شود.
شاه و وزیر با هم سوار بر اسب ،پیش رفتند تا به خانه دوست روستایی وزیر رسیدند. ناگهان شاه چشمش به زن جوانی افتاد که گاو بزرگی را روی دوش گرفته و از پله های زیادی بالا می برد. شاه به وزیرش گفت :((عجب زن نیرومندی بلند کردن این گاو کار من نیست . چه رسد به این که چهل پله هم آن را بالا ببرم. ))
شاه از زن پرسید :((خانم ،شما چطور می توانید گاو به این بزرگی را به دوش بکشید و از پله ها بالا ببرید ؟))
زن از پشت پرده گفت:((کار نیکو کردن از پر کردن است . از وقتی که گوساله ی کوچکی بوده ،تمرین کرده ام تا به این توانایی رسیده ام.))
شاه صدای زنش را شناخت . به وزیر که همسرش را در بیابان رها نکرده بود ،آفرین گفت . به همسرش هم گفت :(( بله حق با توست . من اشتباه کردم.))
شاه همسرش را سوار بر اسب کرد و با خود برد . اما از آن به بعد ،وقتی بخواهند بگویند که سخت ترین کارها هم با تمرین می شود به راحتی انجام داد به این مثل اشاره می کنند.
منبع: کتاب مثل ها و قصه هایشان مصطفی رحماندوست
سلامی به شیرینی دلتون، روزتون پر از رنگهاى قشنگ، پر از خبرهاى خوب، سرشار از انرژى مثبت، و یه عالمه لبخند خیلی خیلی افتخار میدید پیش من هم بیاین
96518
خواهش می کنم،حتما سر خواهم زد.